کودک درون سرخ شده بود و روی صندلی نشسته بود خودش را با یک تکه مقوا باد می زد. سرش شلوغ شده بود هر لحظه به جان هر چه که می دانست غر می زد. خسته هم بود اما نمی خوابید می گفت که با این وضعیت کار زیاد دارد. و دوباره شروع می کرد به غز زدن که ای کاش هیچ وقت دبیرستان شروع نمی شد. تا من در معرض بزرگ شدن قرار بگیرم و الکی الکی کار کودک درون را زیاد کنم.
من هم جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم به این فکر می کردم که چشمک زدن اصلا با من جور نیست. اصلا به من نمی آید که چشمک بزنم. به آینه خیره شدم و به جای چشمک، یک نیشخند عمیق بهش زدم... و با خودم گفتم: آهان...! حالا خوب شد.
من هنوز هم همان پولی عینکی خوش قلبم. با یک نیشخند عمیق و یک کودک درون که هرگز خسته نمی شود.